بهنام سلامت



                                                          بنام خدا

از سری داستانهای جبهه و جنگ

یک سبد انگور

           مرداد ماه به سال یکهزار و سیصد و ششت و چهار جنگ ایران و عراق همچنان ادامه داشت ، تانکر آب از صالح آباد غرب به طرف قرارگاه لشگر در حرکت بود کمی جلوتر سرعت خود را کم کرد و آرام وارد جاده خاکی شد سربازی دست بلند کرد و گفت برادر من را هم تا قرارگاه ببر ، تانکر ایستاد و راننده گفت بپر بالا که منم با یک پرش دستگیره درب اتاقک تانکر را گرفتم و سوارشدم خدا قوت اخوی راننده گفت زنده باشی جوون از مرخصی میایی ، بله سرگروهبان خدا خیرتون بده توی این هوای گرم تابستون پای پیاده تا قرارگاه خیلی عذاب بود خیلی شانس آوردم که با شما برخورد کردم ، راننده گفت پاقدمت خوبه جوون چرا که امروز از تهران یکی از ون سر شناس با کلی کمکهای مردمی به اینجا آمده الانم با فرمانده لشگر برای بازدید به خط رفتند سرباز گفت خدا خیرش بده دست این مردم هم درد نکنه که خیلی بچه های رزمنده را شرمنده میکنند . تانکر به ورودی قرارگاه رسید از نگهبانی  قرارگاه سربازی از داخل اتاقک بیرون آمد و ساعت و تاریخ ورود تانکر را نوشت و اجازه داد ما وارد قرارگاه شویم ، دو باره راه افتادیم سرباز گفت سر گروهبان بی زحمت منو جلوی مسجد پیاده کن راننده گفت ای به چشم و کمی جلوتر پیاده شدم از راننده تشکر کردم و چون نماز ظهر و عصررا نخونده بودم یکراست به مسجد رفتم بعد از نماز راهی سنگر شدم به محض ورود بچه های سنگر دورم را گرفتند و سوغاتی میخواستند راستش این رسم بود که هر کس مرخصی میره باید حسابی دست پر برگرده والا تنبیه میشد یعنی باید کفشهای همه را واکس میزد و سنگر را هم جارو میزد و هر کی میخواست دستشویی بره براش آفتابه را از آب پر میکرد و جلوی درب دستشویی میگذاشت و سه بار میگفت مرگ بر صدام ، سربازی هم عالمی داره .سنگر خواب ما مشرف به سنگر فرماندهی بود ، داخل سنگر پنچ نفر بودیم صمد عرب و بچه شادگان بود کارهای سنگر خودمون و سنگر فرماندهی به عهده او بود مثل غذا گرفتن از آشپزخونه و تمیز کردن سنگر درست کردن چای خلاصه مادر سنگر بود او شوخ طبع و چهره مهربانی داشت محال بود لبخند از روی لبهایش دوربشه راستش را بخواهید بچه با جنبه ای بود همگی دوسش داشتیم .حمید بچه تهران و راننده فرماننده لشگر بود اون عاشق موتور سواری و ماشین سواری بود الحق که راننده تیز و بزی بود بقول خودش پشت فرمون ماشین بدنیا آمده ، کتابچه جوک بود نمیدونم اینهمه جوک را از کجا یاد گرفته بود خودش میگفت بچه پایین شهره ش توی یک خونه دو اتاقه مستاجر بودند پدرش فوت کرده بود باباش راننده قطار بوده و توی یه صانحه از بین میره حالا با حقوق مستمری زندگی میکردند . و حالا سه تفنگدار را معرفی میکنم این اسمی بود که بچه های منطقه روی ما گذاشته بودند ما سه نفر محافظ فرمانده لشگر بودیم راستش را بخواهید کار سختی بود ما سه نفر مثل سریج به فرمانده میچسبیدیم هر جا میرفت ما باهاش بودیم بد نسیت بگم پیش مرگش بودیم خدایی فرمانده را خیلی دوست داشتیم . نفر اول سه تفنگ دار مسلم بچه روستای ارکواز ایلام بود یه بچه کرد ، قد بلند و چهار شونه دل شیر داشت از هیچ کس و هیچ چیز ترس واهمه نداشت عاشق ترانه های کردی بود بعضی از شبها برامون میخوند آمان هی آمان آمان صد آمان ، خودش میگفت تو سیاه چادر بدنیا اومده و خانواده اش دامدار هستند بچه های سنگر قرقی صداش میکردند سربالای براش سرازیری بود چشم بهم که میزدی نوک کوه بود قلبی مهربون داشت و آزارش به یه مورچه هم نمیرسید و اما قادر بچه لرستان به قول خودش یه پیای با معرفت عاشق فیلم و سینما بود میگفت شهر ما یه سینما بیشتر نداره ولی از بچگی هر چی پول دستش میرسید خرج فیلم دیدن میشد تمام هنرپیشه ها را میشناخت میگفت یه روزی هنرپیشه میشم و توی فیلمها و سریالها تلویزیونی بازی میکنم راستش را بخواهید نمیشد تشخیص داد یه حرف را جدی میزنه یا داره فیلم بازی میکنه خلاصه عالمی داشت و آخر هم این حقیر فریدون بچه یه روستا از استان مرکز، توی کار کردن جدی عاشق دوست و رفیق ، چون یتیم اندر یتیم بودم بچه های سنگر فری صدام میکردند توی این دنیای بزرگ هیچ کس را نداشتم توی پرورشگاه بزرگ شده بودم و یه اتاق توی روستا دارم و توی هر کاری به اهل آبادی کمک میکردم و دستمزدی میگرفتم عاشق کتاب و داستان و رومان بودم دلم میخواست یه روزی نویسنده بشم خلاصه به ما سه تفنگدار میگفتند من از همه بچه ها قدیمی تر بودم و یه جورایی حرفم خریدار داشت همسنگرام دوسم داشتند چون میدونستند تا پای جون پاشون وایمیستم . صمد چای درست کرده بود و همگی شیرینی میخوردیم راستش نیامده دلم برای حال و هوای روستا تنگ شده بود با زنگ فرمانده همگی بخود آمدیم وقتی فرمانده از توی سنگرش ما را کار داشت زنگ میزد و باید یکی از ما بلافاصله به سنگر فرماندهی میرفت . سنگر فرماندهی زیر زمین بود ، سنگر آجودانی و رکن یک و دو و بازرسی لشگر و حفاظت و عقیدتی در یک ستون بود و سنگرهای خواب و استراحت هم روبروی اتاق کارشان بود سنگر فرماندهی به اتاق جنگ باز میشد اتاق بزرگی که یک میز بسیار بزرگ در آن قرار داشت روی میز مینی منطقه قرار داشت کلیه واحد ها ، خاک ریز ، گردان تانگ و پیاده و ترابری و واحدهای پشتیبانی که با وسواس خاصی روی میز چیده و درست شده بود آدمکها و تانکهای پلاستیکی ماشین های ترابری کوچک و بزرگ با رنگ ارتشی مثل یه بازی بود بیشتر اوقت دو یا سه سرهنگ دور این میز به بحث و گفتگومشغول  بودند اتاق خواب سرهنگ پشت اتاق جنگ بود و وقتی که خیلی خسته بود به اتاق خوابش میرفت او شبها تا دیر وقت کار میکرد و به اسرار آجودانش دو یا سه ساعت میخوابید فرمانده افسر رسته توپخانه بود و حالا فرماندهی بزرگترین لشگر ایران را به عهده  داشت بیشتر حمله ها باتفاق فرمانده نیروی زمینی در همین اتاق طرح ریزی میشد در کنار اتاق جنگ اتاق تلفنخانه بود ارتباط با همه جا میسر بود با کلیه واحد ها و گردانها و لشگر های دیگر نیروی هوایی و دریایی کلیه پادگانها وژاندارمری ، تلفنی مستقیم به بیت رهبری جهت گرفتن اجازه حمله یا رمز حمله و یا دستورات صریح که بصورت کد رد و بدل میشد .چون تازه از مرخصی آمده بودم خودم همراه با یک جعبه شیرینی به اتاق فرمانده رفتم بعد از سلام نظامی جعبه شیرینی روی میز گذاشتم و منتظر شدم تا فرمانده کارش تمام بشه نگاهش بمن افتاد تلفنی حرف میزد مثل همیشه جدی اما خسته از کار ولی با لحنی آرام گفت رسیدن بخیر تشگر کردم و گفتم امر بفرمایید کاری داشتید جناب فرمانده جناب سرهنگ گفت از تهران مهمان داریم شب در مسجد سخنرانی دارند به کلیه سربازان و درجه داران و افسران قرارگاه ابلاغ کنید بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد سخنرانی است و باید همه حضور داشته باشند احترام گذاشتم و خارج شدم کارهای از این قبیل به عهده ما بود ماموریتهای فوری و کارهایی که حفاظت و امنیت میخواست نا گفته نماند حکم ما سه نفر حکم فرماندهی بود با اینکه من سرباز بودم اما درجه گروهبان سومی و گروهبان دومی بخاطر رشادت و افتخاری به من داده بودند اما قادر و مسلم سر دوشی داشتند به سنگر که برگشتم با تلفن همان تلفن قرباغه ایی به کلیه سنگرهای قرارگاه اوامر سرهنگ را اطلاع دادم قادر را فرستادم سنگر عقیدتی که مسجد را آماده سخنرانی بکنند به صمد گفتم شب شام چی داریم گفت امشب آبگوشت داریم بدک نبود فرمانده همیشه بعد از نماز برای شام به سنگر استراحت و خوابشان میرفتند صمد همیشه قبل از آمدن سرهنگ روی زمین سفره را پهن میکرد فرمانده تنهایی شام خوردن را دوست نداشت و ما پنج نفر همیشه هم سفره فرمانده بودیم البته بیشتر شبها مهمان هم داشتیم مثل فرمانده بعضی از گردانها یا ون که از قم یا تهران آمده بودند و یا فرمانده های نیروهای یگانهای دیگه مثل سپاه یا بسیج خلاصه بقول جناب سرهنگ مهمان حبیب خداست دوباره زنگ زده شد و بلافاصله به سنگر فرماندهی رفتم داخل که شدم بعد از احترام چشمم به مهمان قرارگاه افتاد با یک لبخند روی صورتشان ، بیشتر وقت ها توی تلویزیون برنامه ایشون را دیده بود سلام کردم حاج آقا گفت سلام جانم خسته نباشید جناب سرهنگ گفت جناب حاج آقا قراعتی امشب بعد از شام سخنرانی میکنند وقتی به سنگر خودمون برگشتم به بچه ها گفتم باورتون نمیشه  مهمان فرماندهی حاج آقا قراعتی هستند بچه ها خوشحال شدند وقت نماز بود برای دست وضو به کنار مخزن آب مسجد رفتیم دیدم حاج آقا در حال وضو گرفتن بود گفتم حاج اقا امشب شام آبگوشت داریم امیدوارم دوست داشته باشید با لبخند گفت مگر میشه در کنار شماها غذا بد باشه و ادامه داد ای گاش میتونستم توی این گرمای تابستون برای شماها میوه فصل را میآوردم الانه فصل انگور است دلم میخواست بجای این کمپوت و پسته برای هر سنگر یه سبد انگور میآوردم . من و مسلم و قادر به هم نگاه کردیم و با اشاره من بعد از گرفتن وضو به سنگر برگشتیم به صمد گفتم خودت که میدونی چکار کنی کمی طولش بده زود سفره را ندازی خلاصه توی سنگر صورت همدیگر راسیاه کردیم دو تا کوله پشتی و سه سرنیزه کلاش برداشتیم و یا علی گفتیم و بطرف کانالهای سد دویدیم یک سد بزرگ در آن منطقه بود بعد از سد ، خاکریز دشمن و میدان مین وبعد از آن  باغهای میوه و زمین های کشاورزی یک روستا بود قسمت سختش میدان مین بود شبها با کوچکترین صدای دشمن منور میزد و مثل روز اونجا را روشن میکرد خودمون را به باغات رسوندیم مسلم و قادر انگورها را میچیدند و من هم توی کوله پشتی می ریختم کارمون که تمام شد دوباره بطرف میدان مین و خاک ریز دویدیم بعضی از جاها مجبور بودیم سینه خیز بریم بلخره خودمون را به سنگر رسوندیم تازه نماز تمام شده بود سه تایی انگورها را توی یک سبد ریختیم و حسابی زیر مخزن آب شستیم و کنار سفره شام گذاشتیم فرمانده و حاج آقا برای صرف شام به سنگر برگشتند وقتی که حاج آقا سبد انگور را دیدند عرض کردند من فکرنمیکردم توی این منطقه انگور هم باشه که صمد دست و پاشو کم کرد و گفت از فروشگاه خریدیم کمی پایین تر از قرارگاه یک فروشگاه دایر شده ، بعد حاج اقا گفت آفرین به نیروهای ارتش دستشون درد نکنه ، اما قضیه اینجا تمام نشد بعد از شام که به مشجد رفتیم حاج آقا بین صحبت هایشان گفت برادران امشب سر شام دیدم یه سبد انگور کنار سفره است سوال که کردم سربازها گفتند فروشگاهی توسط برادارن ارتشی دایر شده و حتی میوه فصل را هم بدست شما عزیزان میرسانند که خدا بد نده یکمرتبه مسجد زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند که فرمانده به ما سه تفنگدار چنان چشم خوره ای رفت که ما قید یکماه اضافه خدمت را زدیم حاج اقا هم وقتی خنده حضار را دید متوجه شد داستان از چه قراره ، بعد از سخنرانی از ترس فرمانده به سنگر برگشتیم که دوباره زنگ زده شد وقتی به سنگر فرمانده رفتم مطمئن بودم که تنبیه میشویم اما فکر کنم با وسادته حاج آقا  فرمانده ما را بخشیده بود چون فرمانده گفت یه مقدار از انگور را برای خودتون و سنگرهای اطراف ببرید وقتی خواستم از در بیرون بروم فرمانده گفت من در مقابل جان شما مسئول هستم خانواده ها فرزندانشان را به ما امانت داده اند و من همه تلاشم را میکنم تا شماها صحیح و سالم به آغوش خانواده اتان برگردید راستش را بخواهید خیلی خجالت کشیدم احترام گذاشتم و بیرون آمدم اما از در که بیرون آمدم به خودم گفتم من که کسی را ندارم یه سبد انگور را عشق است . پایان

 

             اثر : بهنام سلامت نام مستعار شیرزاد شهرزاد

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها